کشکول صوف باف

ادامه نامه :

 

     او با آنچه كه مسلمين اختيار كنند مخالفتي ندارد . سپس ابوبكر رفت و در خانه اش نشست و مردم براي بيعت با او به نزدش مي رفتند در حالي كه نسبت به اين امر دل خوشي نداشتند . وقتي خبر بيعت مردم با ابوبكر پخش شد دانستيم كه علي فاطمه و حسن و حسين را به خانه هاي مهاجرين و انصار مي برد و بيعت آنها با او در چهار موضع را يادآور مي شود و از آنها ياري مي طلبد و آنها در شب به او وعده ياري مي دهند و در روز از ياري كردنيش باز مي مانند .

اين جا بود كه به خانه علي رفتم با مشورتي كه درباره خارج كردن او از خانه كرده بودم . فضه بيرون آمد . به او گفتم به علي بگو بيرون آيد و با ابوبكر بيعت كند . زيرا همه مسلمين بر خلافت او اجتماع كردند . فضه گفت اميرالمومنين علي مشغول است . ( جمع آوري قرآن‌ (

گفتم اين حرفها را كنار بگذار به علي بگو بيرون بيايد و گرنه وارد خانه مي شويم و او را به اجبار بيرون مي آوريم .



در اين هنگام فاطمه پشت در آمد و گفت اي گمراهان دروغگو چه مي گوييد و چه مي خواهيد . گفتم اي فاطمه . گفت: چه مي خواهي عمر .

گفتم چيست حال پسر عمويت كه تو را براي جواب فرستاده و خودش در پشت پرده حجاب نشسته است . فاطمه گفت: طغيان و سركشي تو بود كه مرا از خانه بيرون آورد و حجت را بر تو و هر گمراهي و منحرفي تمام كرد.

گفتم اين حرفهاي بيهوده و قصه هاي زنانه را كنار بگذار و به علي بگو از خانه بيرون آيد .

گفت : دوستي و كرامت لايق تو نيست آيا مرا از حزب شيطان مي ترساني اي عمر . بدان كه حزب شيطان ضعيف و ناتوان است .

گفتم: اگر علي از خانه بيرون نيايد و به بيعت با ابوبكر پاي بند نشود هيزم فراواني بياورم و آتشي برافروزم و خانه و اهلش را بسوزانم . [5]

آن گاه تازيانه قنفذ را گرفتم و فاطمه را با آن زدم و به خالد بن وليد گفتم تو و مردان ديگر هيزم بياوريد .

 



و به فاطمه گفتم من اين خانه را به آتش مي كشم .

فاطمه گفت:  اي دشمن خدا واي دشمن رسول خدا و اي دشمن امير مومنان .



و بعد دو دستش را به در گرفت تا مرا از گشودن آن باز دارد . من او را دور نمودم و كار بر من مشكل شد سپس با تازيانه بر دستهاي او زدم كه دردش آمد و صداي ناله و گريه اش را شنيدم .

ناله اش آنچنان جان سوز بود كه نزديك بود دلم نرم شود و از آنجا برگردم ولي به ياد كينه هاي علي و حرص او در ريختن خون بزرگان عرب و نيز به ياد نيرنگ محمد و سحر او افتادم اينجا بود كه با پاي خودم لگدي به در زدم در حالي كه او خودش را به در چسبانده بود كه باز نشود . و صداي ناله اش را شنيدم كه گمان كردم اين ناله مدينه را زير و رو نمود .

در آن حال فاطمه مي گفت:

اي پدر جان اي رسول خدا با حبيبه و دختر تو چنين رفتار مي شود آه اي فضه بيا و مرا درياب كه به خدا قسم فرزندم كشته شد .



متوجه شدم كه فاطمه بر اثر درد زايمان به ديوار تكيه داده است . در خانه رافشار دادم و آن را باز كردم . وقتي كه وارد خانه شدم فاطمه با همان حال رو به روي من ايستاد (‌ تا مانع از رفتن من به داخل خانه شود )

ولي از شدت خشم پرده اي در برابر چشمانم افتاده بود پس چنان از روي رو پوش بر صورت فاطمه زدم كه گوشواره اش كنده شد و خودش بر زمين افتاد .




علي از خانه بيرون آمد . همين كه چشمم به او افتاد با شتاب از خانه بيرون رفته به خالد و قنفذ و همراهانش گفت جنايت بزرگي مرتكب شدم كه بر خود ايمن نيستم ،‌ اين علي است كه از خانه بيرون آمده من و همه شما توان مقاومت در برابر او را نداريم . (‌ البته در برخي از روايات اينگونه آمده است .)

علي خارج شد در حالي كه فاطمه دست بر جلو سر گرفته مي خواست چادر از سر بردارد و به پيشگاه خداوند از آنچه بر سرش آمده شكوه نموده و از او كمك بگيرد .

علي چادر را بر روي فاطمه انداخت و گفت :

« اي دختر رسول خدا خداوند پدرت را فرستاد تا رحمتي براي دو جهان باشد . به خدا سوگند اگر از چهره ات آشكار شود كه از خدا مي خواهي كه اين مردم هلاك شوند بي ترديد خداوند دعايت را اجابت مي كند و از اين مردم احدي را باقي نگذارد ، زيرا مقام تو و پدرت نزد خدا بزرگتر از مقام نوح است .

خداوند به خاطر نوح طوفاني فرستاد و تمام آنچه را كه بر روي زمين و زير آسمان بود غرق كرد . به جز آنهايي كه در كشتي بودند و قوم هود را به خاطر تكذيب نمودن پيامبر خود هلاك كرد . و قوم عاد را با بادي شديد و سرد هلاك نمود . در حالي كه قدر و منزلت تو و پدرت بزرگتر از هود است . و قوم ثمود را كه دوازده هزار نفر بودند به خاطر كشتن شتر صالح و بچه آن عذاب كرد . پس اي سيده النساء تو براي اين مردم عذاب مخواه

در اين هنگام درد زايمان بر فاطمه شدت يافت . او را به داخل خانه بردند وبچه اي كه علي آن را محسن ناميده بود ساقط شد .

جماعت بسياري را كه گرد آورده بودم در برابر قدرت علي زياد نبود ولي به خاطر حضور آنها دلم قوت مي گرفت . اين جا بود كه به طرف علي رفتم و او را به اجبار از خانه اش بيرون آوردم و براي بيعت با ابوبكر حركتش دادم .

البته به يقين مي دانستم كه اگر من و تمام كساني كه روي زمين بودند به كمك يكديگر تلاش مي كرديم تا علي را مغلوب سازيم موفق به چنين امري نمي شديم .



ولكن علي به خاطر منظور و هدف بسيار مهمي كه در وجودش بود و آن را مي دانست و بر زبان نمي آورد حركتي انجام نداد .

 

 

 

 

 

وقتي به سقيفه بني ساعده رسيديم ابوبكر از جاي خود برخاست و كساني كه اطرافش بودند علي را به مسخره گرفتند .

علي گفت : اي عمر آيا دوست داري شتاب كنم بر ضرر تو آنچه را كه تاخير انداخته بودم ؟

گفتم : نه يااميرالمومنين .

خالد سخنان مرا شنيد و با شتاب نزد ابوبكر رفته و سه مرتبه به او گفت مرا چه كار با عمر ؟ و مردم هم اين سخنان راشنيدند . هنگامي كه علي به سقيفه رسيد ابوبكر كودكانه به اونگريست و وي رامسخره كرد .

من به علي گفتم پس بالاخره بيعت كردي اي ابا الحسن . ولي علي خودش را از ابوبكر عقب كشيد .

گواهي مي دهم كه علي با ابوبكر بيعت ننمود و دستش را به طرف او دراز نكرد . و من خوش نداشتم علي را وادار به بيعت كنم تا شتاب كند بر من آنچه را كه تاخير انداخته بود .از اين رو چندان اصرار نكردم كه بايد حتما بيعت كند . ابوبكر از روي ترس و ناتواني دوست داشت كه علي را در اين مكان نبيند . چيزي نگذشت كه علي از سقيفه خارج شد . پرسيديم كجا رفت . گفتند كنار قبر محمد رفته و آنجا نشسته است .

در اين هنگام من و ابوبكر به سوي آن جا راه افتاديم همين طور كه با عجله مي رفتيم ابوبكر مي گفت : واي بر تو اي عمر . چه بر سر فاطمه آوردي ؟!!

سوگند به خدا كاري كه تو با او كردي زياني آشكار است . گفتم بزرگترين مشكل تو اين است كه علي با ما بيعت نكرده و اطميناني نيست كه مسلمانان از وادار كردن او بر بيعت با ما سست و بي رغبت نشوند . ابوبكر گفت پس چه بايد كرد ؟

گفتم وقتي به قبر محمد رسيدي جوري وانمود كن كه علي با تو بيعت كرد . وقتي به آنجا رسيديم علي قبر محمد را قبله خود قرار داده بود و دستش بر تربت قبر بود و در اطرافش سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و حذيفه نشسته بودند . ما نيز در مقابل علي نشستيم .

من به ابوبكر اشاره كردم كه دستش را همچون علي بر قبر بگذارد و آن را به دست او نزديك كند . ابوبكر نيز چنين كرد و من در اين فرصت دست ابوبكر راگرفتم كه بر دست علي بگذارم و هم زمان گفتم پس علي بيعت كرد . اما علي دستش را عقب كشيد

در اين هنگام برخاستم و ابوبكر نيز برخاست گفتم: خدا علي را جزاي خيردهد . زيرا او وقتي در كنار قبر رسول خدا قرار گرفت از بيعت باتو خودداري نكرد .

ولي ابوذر از جلوي جماعت بلند شد و فرياد كنان گفت:   اي دشمن خدا به خدا قسم علي با ابوبكر بيعت نكرد .

پس از آن هميشه وقتي مابا مردم ملاقات مي كرديم و يا با قومي مواجه مي گشتيم به آنها خبر مي داديم كه علي با ابوبكر بيعت نمود و در همه جا ابوذر ما را تكذيب مي كرد. سوگند به خدا علي نه در خلافت ابوبكر با ما بيعت كرد و نه در خلافت من و نه درخلافت كسي كه قرار بود بعد از من بيايد . و از اصحاب او دوازده نفر بودند كه نه با ابوبكر بيعت كردندو نه با من

اي معاويه ، چه كسي كارهاي مرا انجام داده و چه كسي انتقام گذشتگان را غير از من از او گرفته است . اما تو و پدرت ابو سفيان و برادرت عتبه ، كارهايي كه در تكذيب محمد نموديد و نيرنگهايي كه با او كرديد به درستي مي دانم و كاملا از حركتهايي كه در مكه انجام مي داديد و در كوه حرا مي خواستيد او را بكشيد آگاهم جمعيت را عليه او راه انداختيد و احزاب را تشكيل داديد ،‌ پدرت بر شتر سوار شد وآنان را رهبري كرد و گفته محمد درباره او كه خداوند سواره و زمامدار و راننده را لعنت كند ،‌ كه پدرت سواره و برادرت زمامدار و تو راننده بودي .

مادرت هند را از خاطر نبرده ام كه چقدر به وحشي بخشيد تا يان كه خود را از ديدگان حمزه پنهان كرد و او را كه در سرزمينش شير خدا مي ناميدند با نيزه زد و سپس سينه اش را شكافت و جگرش را بيرون كشيده نزد مادرت آورد و محمد با سحرش پنداشت كه وقتي جگر حمزه به دهان هند برسد و بخواهد آن را بجود سنگ سختي خواهد شد .

او چگر را از دهان بيرون انداخت و محمد و يارانش او را هند جگر خوار ناميدند . و نيز سخنان او را در اشعارش براي دشمني با محمد و سربازانش فراموش نكرده ام كه چنين سرود:

« ما دختران طارقيم كه بر روي فرش هاي گرانبها راه مي رويم . به مانند در در صدف يا مشك در مشكدان مي باشيم . اگر مردان روي آوردند در آغوششان مي گيريم و اگر پشت كنند بدون ناراحتي از آنها جدا مي شويم

زنان قبيله او در جامه هاي زرد پر رنگ چهره ها را گشوده دست و سرهاشان را برهنه و آشكار نموده مردم را بر جنگ و پيكار با محمد تحريك مي كردند . شما به دلخواه خود مسلمان نشديد بلكه در روز فتح مكه با اكراه و زور تسليم شديد .

محمد شما را آزاد شده و زيد برادر من و عقيل برادر علي بن ابي طالب و عمويش عباس را مثل آنان قرار داد . ولي از پدرت چندان دل خوشي نداشت هنگامي كه به او گفت به خدا سوگند اي پسر ابي كبشه مدينه را پر از مردان جنگي وپياده و سواره خواهم كرد و بين تو و اين دشمنان جدايي افكنده نمي گذارم  زياني به تو برسانند .

محمد در حالي كه به مردم فهمانيد كه باطن او را مي داند به او گفت: اي ابو سفيان خداوند مرا از شر تو نگه دارد . و او محمد به مردم گفته بود . بر اين منبر كسي غير از من و علي و پيروانش از افراد خانواده اش نبايد بالا برود . سحرش باطل و تلاشش بي نتيجه ماند و ابوبكر بر منبر

 

 


نظرات شما عزیزان:

ebrahimi
ساعت11:05---27 خرداد 1391
با سلام خدمت شما برادر ارجمند
بنده خوشحال ميشوم وبلاگ حضرتعالي رو كه به خاطر دفاع از حقوق شيعه مظلوم ساخته شده لينك بكنم و باعث افتخار بنده است كه شما نيز وبلاگ بنده رو لينك بفرماييد .

خداوند به شما و ساير دوست داران اهل بيت طهارت اجر عنايت بفرمايد ./.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 23 / 3برچسب:معاویه,عمر,علی,فاطمه,فدک, توسط سیدمحمدصوف باف